خب خب خب دیگه وقتش رسیده که موضع مو اعلام کنم.از تمام دخترهایی که به من سر می زنن و روحیه ی فمنیست بودن درونش هست دعوت به عمل می آورم.برای ثبت اسم خود در این موضع لطفا یک ایمل به من داده ونام ونام خانوادگی خودتو برام بزار.یه شماره تلفن هم اگه دوست داشته بهم بده.تا درشرایطی که خواستم انجمن حمایت از دخترهارو تشکیل بدم توهم خود به خود عضو بشی.در ضمن ما می تونیم از هر استان یک نفررو انتخاب کنیم که به عنوان سرگروه اون استان قرار بگیره.اطلاعات بیشتر در صفحه ی حریم
سلامی چوبوی خوش آشنایی.امروز حالم اصلا خوب نبود داشتم توی یه سایت می گشتم که این شعر به چشمم خورد.می شه گفت وصف حال من بود ولی نه به اون شدت.منم اونو برای تو می زارم این پاسخی است به شعر استاد مشیری اثر همامیر افشار
کــوچـــه
سروده "هما میرافشار"
(پاسخی به اثر فریدون مشیری)
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چهسان میگذری غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطرهای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که ز کویات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی؟!
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم
این شعرو یکی از بهترین دوستانم برای من فرستادمن هم اونوبرای تودوست عزیز دیگه می زارم اثر استاد فریدون مشیری
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم: حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
می دونم کاری که می کنم کمی زشته و ارزش اثر استادو کم می کنه ولی یه شوخیه دیگه به هر حال من از همه ی افراد اهل ادبیات عذر می خواهم
اما هیچ فکر کردین که اگر زنده یاد آقا فریدون خان مشیری
میخواست اون شعر معروف و محبوب "کوچه" رو امروزه بگه،چطوری می سرود؟
آخه امروز دیگه همه چی کامپیوتری شده و فکر کنم این مضمون بیشتر به دوره و زمونه ی فعلی میاد ...
بی تو Online شبی باز از آن Room گذشتم
همه تن چشم شدم، دنبال ID ی تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از Case وجودم
شدم آن User دیوانه که بودم
وسط صفحه Room ،Desktop یاد تو درخشید
Ding صد پنجره پیچید
شکلکی زرد بخندید
یادم آمد که شبی با هم از آن Chat بگذشتیم
Room گشودیم و در آن PM دلخواسته گشتیم
لحظه ای بی خط و پیغام نشستیم
تو و Yahoo و Ding و دنگ
همه دلداده به یک Talk بد آهنگ
Windows و Hard و Mother Board
آریا دست برآورده به Keyboard
تو همه راز جهان ریخته در طرز سلامت
من بدنبال معنای کلامت
یادم آمد که به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این Room نظر کن
Chat آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به Email ی نگران است
باش فردا که PM ات با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این Log Out ،Room کن
باز گفتم حذر از Chat ندانم
ترک Chat کردن هرگز نتوانم نتوانم
روز اول که Email ام به تمنای تو پر زد
مثل Spam تو Inbox تو نشستم
تو Delet کردی ولی من نرمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو یک Hacker و من User مستم
تا به دام تو درافتم Room ها رو گشتم و گشتم
تو مرا Hack بنمودی. نرمیدم. نگسستم
Room ی از پایه فرو ریخت
Hacker ی Ignore تلخی زد و بگریخت
Hard بر مهر تو خندید
PC از عشق تو هنگید
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگرهم
نگرفتی دگر از User آزرده خبر هم
نکنی دگر از آن Room گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن Room گذشتم
روزهداری در فضا
شیخ مظفر شکور، اولین فضانورد مالزیایی و اولین مسلمان روزهدار، چهارشنبه به ایستگاه فضایی بینالمللی فرستاده شد.
سفر اولین فضانورد مسلمان و مقید به انجام اعمال عبادی اسلامی به فضا شاید اولین گام به سوی سفر دیگر مسلمانان به فضا باشد.
دکتر «شیخ مظفر شکور»(Sheikh Muszaphar Shukor )،
اولین فضانورد مالزیایی٬
چهارشنبه از پایگاه فضایی بایکانور قزاقستان، به وسیلهی موشک سایوز روسیه، به ایستگاه فضایی بین المللی رفت.
«شکور»(Shukor ) سفر خود به فضا را مانند سفر آرمسترانگ به ماه، گامی بزرگ برای کشورش توصیف میکند. وی از بین یازده هزار نامزد مالزیایی برای سفر به فضا برگزیده شده است. مالزی در قراردادی با روسیه با پرداخت یک میلیارد دلار به همراه خرید جت های روسی، هزینه این سفر را نیز پرداخته است.
شکور به همراه «پگی ویتسن»(Peggy Whitson ) انگلیسی و فضانورد روسی «یوری مالنچنکو»(Yuri Malenchenko ) به ایستگاه فضایی بین المللی رفت. شکور پس از ۱۱ روز به زمین بازمیگردد ولی دو فضانورد دیگر برای ۶ ماه دیگر در مدار میمانند و به انجام پروژه های خود میپردازند.
البته این سفر از جنبهی دیگری هم مورد توجه است، چراکه برای نخستین بار یک زن فرماندهی ایستگاه فضایی بین المللی را بر عهده میگیرد. پگی ویتسون، فضانورد انگلیسی جای فرماندهی روسی ایستگاه بین المللی را گرفت و نام خود را به عنوان نخستین زن فرماندهی ایستگاه فضایی بین المللی ثبت کرد. ویتسون دومین بار است که به ایستگاه فضایی بین امللی سفر میکند. وی٬ جمعه ۲۰ شهریور فرماندهی ایستگاه را بر عهده گرفت.
از آنجایی که دکتر شکور یک مسلمان است، و مدتی از زمان سفرش در آخر ماه رمضان می افتاد، یک رساله ی توضیح المسائل فتاوای مربوط به اعمال عبادی در فضا به همراه دارد. این رساله ی 18 صفحه ای،« راهنمای عبادت در ایستگاه فضایی بین المللی» نام دارد و شامل مطالبی درباره ی چگونگی نماز خواندن در شرایط بی وزنی، یافتن قبله از ایستگاه فضایی، اوقات اذان و مطالبی درباره ی روزه می باشد. دوره ی چرخش ایستگاه فضایی یا شبانروز آن 90 دقیقه است، پس زمان روزه داری نیز در آن نیاز به راهنما دارد. این رساله به زبانهای روسی، عربی و انگلیسی ترجمه خواهد شد. البته از نظر فتاوای شرعی در مالزی روزه داری در سفر واجب نیست، ولی اگر شکور بخواهد می تواند این عمل را انجام دهد. زمانهای شرعی برای شهری که سفر فضایی از آنجا آغاز شده است، محاسبه شده است. شکور عید فطر را در ایستگاه فضایی جشن گرفت، و مقداری ساتایی و غذاهای دیگر محلی همراه خود به ایستگاه برد، تا در روز شنبه 13 اکتبر به علامت پایان رمضان، مصرف کند.
خوب دوستان حالا بعد ازاینکه این نوشته های کوچک منو خوندین لطف کنین که نظراتتون رو بزارین.بزار یه نوید جدید بهت بدم. می خواهم اطلاعات نجومت رو هم بالا ببرم.البته یه ذره تخصصیه ولی افراد آماتور هم می تونن ازش استفاده کنن.تابعد
آرامش در قلب ما
پاد شاهی جایزه ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل آرامش را به تصویر بکشد.نقاشان بسیاری آثار خودرا به قصر فرستادند.آن تابلوها تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب،رود های آرام،کودکانی که در چمن می دویدند،رنگین کان در آسمان وقطرات شبنم برگلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد،اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.اولی تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوه های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود و در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید،واگر دقیق نگاه می کردند،در گوشه ی چپ دریاچه،خانه ی کوچکی قرار داشت،پنجره اش باز بود،دود از دودکش آن برمی خاست،که نشان می داد شام گرمی آماده است.تصویر دوم هم کوه ها را نمایش می داد.اما کوه ها ناهموار بودند،قله ها تیز ودندانه ای بود.آسمان بالای کوه ها به طور بیرحمانه ای تاریک بود،وابرها آبستن آذرخش ،تگرگ وباران سیل آسا بودند.این تابلوبا تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند،هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد،دربریدگی صخره ای شوم،جوجه پرنده ای را می دید.آنجا،در میان غرش وحشیانه ی توفان،جوجه گنجشکی،آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کردواعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش تابلوی دوم است.بعد توضیح داد:آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سرو صدا،بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود،بلکه معنای حقیق آرامش این است که هنگامی که شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
می خواهم براتون چند تا تیکه شعر قشنگ بزارم.چون حق کپی رایت رو رعایت کنم اسم شاعرهاشون و هم می زارم.
هرچند که از آیینه بی رنگ تراست
از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است
بشکن دل بی نوای مارا ای عشق
این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است
سید حسن حسینی
آن ماهرخ آیینه پرداز کجاست؟
دلسوخته ام پنجره ی باز کجاست؟
ای فاختگان!هوای پروازم هست
یاغ غزل حافظ شیراز کجاست؟
ایرج قنبری
عمری بع اسارت تو بودم ای مرگ
لرزان ز اشارت تو بودم ای مرگ
امروز خوش آمدی،صفا آوردی
مشتاق زیارت تو بودم ای مرگ!
علیرضا قزوه
گران کردند گوش گل!پس آنگاه
به بلبل رخصت فریاد دادند.
آذر بیدگلی
سرمای تن تگرگ را می فهمم
سنگینی دست مرگ را می فهمم
چون اشک زچشم شاخه ای می افتم
من برگم،درد برگ را می فهمم
حمید رضاشکار سری
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا کنار توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند
نه صدایم را می شنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم.
محمد شمس لنگرودی
پیش از اینت بیش از این اندیشه ی عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ی آفاق بود
سایه ی معشوق اگر افتاد برعاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم،اوبه ما مشتاق بود.
حافظ
ماهیان می دانند
عمق هر حوض به اندازه ی دست گربه است!
نصرت رحمانی
برادرانه بیا قسمتی کنیم،رقیب
جهان و هرچه دراو هست از تو،یار از من
رضی شیرازی
خنده ات طرح لطیفی است که دیدن دارد
ناز معشوق دل آزار خریدن دارد
فارغ از گله و گرگ است شبانی که عاشق
چشم سبز تو چه دشتی است!دویدن دارد
شاخه ای از سر دیوار به بیرون جسته
بوسه ات میوه ی سرخی است که چیدن دارد
عشق بودی وَ به اندیشه سرایت کردم
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد
وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی سروپا عزم رسیدن دارد
عمق تودره ژرفی است مرا می خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد
اول قصه ی هر عشق کمی تکراری است
آخر قصه ی فرهاد شنیدن دارد....
خدای کهکشان
بد نیست توی این همه دل مشغولی که دورو بر خودمون درست کردیم گاهی هم به آسمون نگاه کنیم،به کهکشان ها،به ماه،به ستاره ها،ستاره هایی که ممکنه علیرغم ظاهر دلنوازشون،اصلا" وجود نداشته باشند!به پهنای بیکران آسمان ها خیره بشیم تا یادمون نره با تمام قدرت و ثروت و خود خواهی هامون چقدر حقیریم.
***می بینی نفس هایم چه کم شده***
زانو هایم مردند.چشمانم تار می شود.نای رفتن ندارم...می گویند اینجا آخر خط است.یعنی اینجا؟...همین پس کوچه های خلوتِ تاریک ؟همین دل های پر غصه وهمین دلتنگی های بی پایان؟همین سوز جدایی و کاغذ های خط خطی؟این همه راه، این همه نگاه این همه فاصله ،این همه خاطره...
توجه توجه
با دقت بخون که متوجه بشی.ازاین به بعد می خواهم توی وبلاگم یه سری مطالب درباره ی پیدایش زمین بیگ بانگ و....بزارم.یه کوچولو تخصصی ولی افراد آماتور هم می تونن ازش استفاده کنن.
خوب دوستان خوبم این چندتا داستان هایی رو که براتو گذاشتم نمی دونم از کدوم نویسنده است.منم اینهارو از یک کتاب به عنوان عشق بدون قیدوشرط برداشتمتوی اون کتاب هم اسمی از نویسنده های این داستان ها نبود.امیدوارم که خوشتون بیاد.دوستون دارم.
برادر
تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادرشده بود ومدام به پدرو مادرش اصرار می کرد که اورا با برادرکوچکش تنها بگذارند. پدرو مادر می ترسیدند تامی هم مثل بیش تر بچه های چهار پنج ساله به براردش حسودی کند وبه او آسیبی برساند.برای همین به او اجازه نمی دادن. تا با نوزاد تنها بماند. اما دررفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد.بانوزاد مهربان بود واصرارش برای تنها ماندن با او روزبه روز بیشتر می شد. بالاخره پدرو مادرش به او اجازه دادند. تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و دررا پشت سرش بست تامی کوچولو به طرف برادرکوچکترش رفت.صورتش را روی صورت او گذاشت وبه آرامی گفت:«داداش کوچولو به من بگو خدا چه شکلیه؟من کم کم داره یادم می ره!»
مادر
مردی در مقابل گل فروشی ایستاده بود ومی خواست دسته گلی را برای مادرش کهدر شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته هق هق گریه می کرد.مرد نزدیک دختر رفت واز او پرسید:«دختر خوب چرا گریه می کنی؟» دختر در حالی که گریه می کرد گفت:«می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط75سنت دارم در حالی که کل رز2دلار می شود.»مردلبخندی زدوگفت:«بامن بیا من برای تویک شاخه گل رز قشنگ می خرم.» وقتی از گل فروشی خارج می شدندمرد به دختر گفت:«مادرت کجاست؟می خواهم تورا برسانم؟»دختر دست مرد را گرفت و گفت:«آنجا»وبه قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد. مرد اورا به قبرستان بردودخترروی قبر تازه نشست وگل را آنجا گذاشت. مرددلش گرفت طاقت نیاورد به گل فروشی برگشت ذسته گل را گرفت و200مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
زخم های عشق
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا پسر کوچکی باعجله لباس هایش را در آورد وخنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند.مادر وحشت زده به طرف دریاچه دویدوبا فریاد پسرش را صدا زد.پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.مادر از راه رسید واز روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت اوبچه را رها کند.کشاورزی که در حال عبوراز آن حوالی بود صدای فریاد های مادر را شنید به طرف آنها دوید وبا چنگک محکم برسر تمساح زد و اورا کشت. پسررا سریع به بیمارستان رساندند.دوماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی پیدا کند.پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بودوروی بازو هایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به اونشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد وبا ناراحتی زخم ها را نشان داد سپس با غرور بازوهایش را نشان دادوگفت:«این زخم ها را دوست دارم.این خراش های عشق مادرم هستند»