معرفی وبلاگ
سلام دوستان خوبم.شايد بعضي هاتون منو خوب بشناسين شايد هم نه.مي خواهم خودمو معرفي كنم.من مسافري هستم جامانده از قطار زندگي ساكن كوچه پس كوچه هاي غربت و تنهايي.جايي كه من زندگي مي كنم هيچ كس حرف منو نمي فهمه هيچ كس فكر نمي كنه كه منم آدمم و دلم مي خواهد زندگي كنم.به قول سهراب هركجا هستم باشم آسمان مال من است.
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 64441
تعداد نوشته ها : 58
تعداد نظرات : 25
Rss
طراح قالب
GraphistThem226

 درزمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بودفضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شدند. خسته تر و کسل تر از همیشه ناگهان«زکاوت»ایستادو گفت:بیایید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک.همه از این پیشنهاد شاد شدند ودیوانگی فریاد زد :اول من چشمانم را می بندم.از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگرددهمه قبول کردنداوچشمانش را ببنددوبعدبه دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت وچشمانش را بست وشروع کرد به شمردن:یک...دو...سه...همه رفتند تا جایی پنهان شوند.

«لطافت»خودرا به شاخ ماه آویزان کرد.

«خیانت»داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

«اصا لت»در میان ابرها پنهان شد.

«هوس» به مرکز زمین رفت.

«دروغ»باخودش گفت:زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریا رفت.

«طمع»داخل کیسه ای که خودش دوخته بودمخفی شد.

دیوانگی همچنان در حال شمردن بود:هفتادو نه...هشتاد...هشتادویک...همه پنهان شدندبه جز عشق که همواره مرددبودو نمی توانست تصمیم بگیردوجای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق بسیارمشکل است.درهمین حال دیوانگی داشت به پایان شمارش می رسید: نودوپنج... نودوشش...نودوهفت...هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته ی گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریادزد:دارم می یام...دارم می یام...واولین کسی را که پیدا کرد«تنبلی»بودزیرا تنبلی اش آمده بودجایی پنهان شودو«لطافت»را یافته بود که به شاخ ماه آویزان بود.«دروغ»ته دریاچه«هوس»درمرکز زمین.یکی یکی همه را پیدا کرد به جز«عشق»را.اواز یافتن عشق ناامید شد.

«حسادت»به دیوانگی گفت: تو فقط باد عشق را پیدا کنی واو پشت بوته ی گل رز پنهان شده است.دیوامگی شاخه ای چنگک مانندی را از درختی کند واز شدت هیجان زیاد آنرا دربوته ی گل رز فرو کرد.دوباره...دوباره...تاباصدای نا له ای متوقف شدعشق از پشت بوته بیرون آمدبادست هایش صورتش را پوشانده بودواز میان انگشتانش قطره های خون بیرون می زد..شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود.«دیوانگی»از او عذر خواهی کردو گفت: می توانم کمکت کنم.«عشق» پاسخ داد:می توانی راهنمای من باشی؟از آن پس «عشق»کور و«دیوانگی»راهنمای اوست.


دسته ها :
دوشنبه 1389/5/11
X